top of page

درشام تارغربت



در شام تـار غربت

تا شمع بزم میهن بر سر زبانه دارد

پـروانـه بهـر دیدن میل و بهانه دارد

دور از وطـن گلسـتان گـردد اســیر تیـشه

در بیشه بین که ریشه صدها جوانه دارد

دیوار مهـــــربانی هر چند بلندست امـا

لیکن به روی دیـوار زنبور لا نــه دارد

از دولت تخیل افسانه شد حـقـیـقـت

اما حقیــقت ما صــد ها فسانه دارد

دنیـا غریـب دل شـد یا دل غــریب دنـیا

در هر دو حالت این دل رنج زمانه دارد

آهو به دشت غربت هرچند دمی نیاسود

لیکن به دشت میـهن صـيـاد خـــانــه دارد

با هـدهـد حقـیـقت گیـــــسوی خویـش افشان

زین رو که بر سر خود گویی که شانه دارد

مهر وطن چـو در دل بیگانــه با ریـا شد

این دل بــرای فـــــردا صد ها ترانه دارد

در شام تار غربت هرکس وطن شناسد

تا وقت صبح روشـــن بزمی شبانه دارد

گـرد و غبار ظلمت هرگـز بـجا نمانـد

چون چشم مام میهن اشکی روانه دارد

عشق وطن نه حرفست نی اشک و آه و ناله

عاشق بغـيـر نـالـه صــد هـــا نشــانــه دارد

شعر از جلیل سپهر​

​​​


コメント


bottom of page