وقتی گذشته خود را درآغاز شصت وپنج سالگی ام مرورمیکنم بياد میآورم
نوجوان كه بودم فكر ميكردم همه چيز را ميدانم
جوان كه بودم فكر ميكردم از عهده هر كاري بر ميآيم
بزرگسال كه شدم فكر ميكردم خيلي چيزها را فراگرفته ام و بدنبال بيشتر دانستن ميگشتم
اما بعد از :
شصت و پنج سال فراز و نشيب
شصت و پنج سال سقوط و صعود
شصت و پنج سال افتادن و برخاستن
شصت و پنج سال موفقيت و شكست
شصت و پنج سال سرما و گرماي روزگار
شصت و پنج سال بازی اشك ها و لبخند ها
شصت و پنج سال ديدن نقاب و رنگ و نيرنگها
ميبينم از گذر عمر فقط يك چيز فهميده ام و آن یک چیز اینست که
"هنوز هيچ چيز نميدانم " زيرا هر چه دانستن هايم بيشتر شد عمق ندانستن هايم آشكار تر گرديد .
برای من فهميدن اینکه "هیچ چیز نمیدانم " كافي ست تا مابقي را بجاي بيشتردانستن بدنبال بهتر فهميدن باشم چون :
زندگی دانستن قصه ها نيست بلكه فهميدن لحظه هاست .
زندگی درک این حقیقت است که هردانستنی به معنی توانستن نیست بلکه فرقی ست بین دانستن و توانستن و فاصله بین این دو تنها با فهمیدن مفهوم زندگی از بین میرود
مشکل شاگران مسیح نفهمیدن ماهیت مسیح بود نه ندانستن کارهایش . مسيح همواره از شاگردانش میپرسيد : " آيا فهميديد آنچه بشما كردم ؟ " ( يوحنا ١٣ : ١٢ )
جليل سپهر
Comments