مارتا و خواهرش از دوستان خانوادگی مسیح بود و روزی او را به منزلشان برای نهار دعوت کردند . مریم نشسته بود و به سخنان مسیح گوش میکرد ولی مارتا خیلی میدوید تا بهترین تدارک را برای پذیرایی از مهمان عزیزش ببیند . نفس نفس میزد و شر شرعرق میریخت . فشار خونش رفته بود بالا .انگار داشت سکته میکرد . شدیدا نگران شکل و طعم و رنگ و بو و مزه غذا بود .نگران رنگ و لعاب سفره و تزئین ماهی سفید با برشهای پرتقال . نگران دسـر بعد ازغذا. نگران دکور منزل و رعایت همه رسم و رسومات مهمانداری. آخـرشـم گفت :
وای خیلی بـد شد به بزرگی خودتون ببخشید . دست تنها بودم نتونستم اونطور که میخواستم پذیرایی کنم . شرمندم . به امید خدا دفعه بعد تشریف بیارین از خجالت تون در بیام .
همه چیز به خوبی مهیا شده بود و مهمانی هم آبرومندانه برگزار شد ولی اصلا راضی نبود و دلش آروم نمیگرفت . انگار حس تقصیر داشت خفه اش میکرد .
مهمان که رفت از فرط خستگی افتاد روی مبل و به این جمله مسیح فکر کرد که گفت : مارتا تو در چیزهای زیادی نگرانی داری . ترا یک چیز لازمست که بنشینی و به حرفهای من گوش کنی
چشمان مارتا از پنجره به انتهای کوچه خیره شد اما مهمان رفته بود . مارتا تازه یادش اومد که هیچ مصاحبت و گفتگویی با مسیح نداشته و این فرصت زیبا رو از دست داده . من و شما چطور ؟
این داستان اغلب ما ها ست که گاهی آنقدر نگران و مشغول و درگیر مراسم و تشریفات به خیال خودمون خدمت به مسیح هستیم که از لذت مصاحبت شخصی با او بی بهره میمانیم .
چقدر مهم است که فرصت های مصاحبت با خدا را قربانی انجام مراسم مذهبی نکنیم و بدانیم او خداست و خدا نیازی به مراسم ما ندارد . مهم تر از خدمت کردن به خدا احترام کردن به حضوراو و شنیدن حرفهای او و انجام اراده اوست .
اگر تا بجال به اندازه کافی با او وقت نگذاشته اید نگران نباشید امروز فرصت هست. او جایی نرفته بلکه بر درب قلب شما ایستاده میکوبد و اگر باز کنید داخل شده همین حالا با شما مصاحبت خواهد داشت .