23 سپتامبر 1994 - تهرانپارس
ساعت 3 صبح قرار بود آژانس تاکسی تلفنی سرکوچه بیاید ما را ببرد فرودگاه . ولی راننده خواب مانده بود! جواب تلفن را هم نمیداد . مجبور شدم پیاده رفتم بیدارش کردم . با همه استرسی که بخاطر خواب ماندن راننده و چرت زدنش پشت فرمان داشتم بالاخره همگی رسیدیم فرودگاه .
هیچ حرفی نمیزدیم هر دو مات و مبهوت بودیم بچه ها دربغل مان خوابیده بودند . در مه غلیظی قرار گرفته بودیم همه چیز را در آن روز تار میدیدیم .
مامور برای چندمین بار با خشم و عصبانیت پرسید : گفتم چی داری با خودت ؟داری چی میبری که اینقدر ترسیدی ؟ چرا جواب نمیدی؟ با تو ام . میگم چی داری با خودت میبری ؟ یکمرتبه بخودم آمدم و گفتم : ببخشید من متوجه نشدم چی گفتین سوالش را تکرار کرد. گفتم چیزی برای بردن ندارم میتونید منو بگردید .
انگار داشت اتفاق مهمی میافتاد . اتفاقی مثل اخراج یک کارمند بعد از سالها سابقه کاری از محل کارش اتفاقی مثل بیرون کردن از خانه ای که تمام خشت و کلوخ و سنگ و گرد و غبارش خاطرات توست و تو سالها برای ساختنش زحمت کشیدی .بله داشت اتفاق مهمی میافتاد.
اتفاقی مثل قطع کردن تنه درختی از ریشه اش بوسیله تبری که دسته اش از جنس درختان دیار دیگری ست .
و آن اتفاق افتاد. در ساعت 11صبح 23 سپتامبر 1994 در یک لحظه بفاصله بسته شدن درب هواپیما از یک شهروند به یک مهاجر تبدیل شدم .
در آخرین لحظه وداع با بوسه ای بر دیوار خانه ام گفتم : اگر چه مجبورم کردند از تو بیرون بروم ولی نمیتوانند مجبورم کنند عشق تو از من بیرون برود . شاید بخاطر بازی های روزگار دیگر هرگز فرصت نکنم به تو برگردم . ولی بذر عشق ترا در فرزندانم خواهم کاشت و به آنها خواهم گفت تو غنیمت جنگی هیچ فاتحی نیستی . تو خانه پدری هر ایرانی میباشی و ارثیه قانونی همه فرزندانت . خدا حافظ خانه پدری . خداحافظ سرزمین ریشه هایم . بدرود مام وطن
جلیل سپهر
Comentarios